_____ این یادداشت، برگرفته از مطالب پروژۀ نهایی نویسنده در بخش عملی کلاس «آشنایی با معماری معاصر 1» به تدریس دکتر سعید حقیر، عضو هیئتعلمی پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران، و دستیاری آموزشی مهندس وحید آقایی، دانشآموختۀ کارشناسی ارشد مطالعات معماری ایران دانشگاه تهران و پژوهشگر تاریخ معماری و شهر در دوره معاصر، در نیمسال دوّم سال تحصیلی ۱۴۰۳– ۱۴۰۲ ه.ش است. در بخش عملی کلاس مذکور، هر یک از دانشجویان بر اساس برنامهریزی جامع کلاس از سویی و از سویی دیگر موضوعات موردعلاقه و پرسشهای خود از حوزۀ مطالعات تاریخ معماری مدرن و معاصر ایران و جهان، با راهنمایی استاد و دستیار آموزشی، پروژۀ خود را تعریف و در پایان ترم تحصیلی، آن را با مدیای انتخابی خود از نوشته گرفته تا محتوای چندرسانهای ارائه کردند. تمامی پروژهها، نزد مدرسان درس بهصورت فیزیکی و دیجیتال در پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران آرشیو شده و برای استفادۀ عمومی قابل دسترسی است. _____
یکی از معدود کلاسهایی که صبح آخرین روز از هر هفته در نیمسال دوّم سال تحصیلی 1403 – 1402 ه.ش، وقتی عقربه ساعت شمار بر ساعت هشت درجا میزد، هر دقیقهاش ارزش بیدار شدن و عبور از ترافیک همیشگی چمران را داشت، کلاس «آشنایی با معماری معاصر 1» بود؛ به تدریس دکتر سعید حقیر، عضو هیئتعلمی پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران، و دستیاری آموزشی مهندس وحید آقایی، دانشآموختۀ کارشناسی ارشد مطالعات معماری ایران دانشگاه تهران و پژوهشگر تاریخ معماری و شهر در دوره معاصر، کلاسی که نهایتاً نتیجهاش این یادداشت، برگرفته از مطالب پروژۀ نهایی در بخش عملی شد. در بخش عملی کلاس مذکور، هر یک از دانشجویان بر اساس برنامهریزی جامع کلاس و از سویی دیگر موضوعات موردعلاقه و پرسشهای خود از حوزۀ مطالعات تاریخ معماری مدرن و معاصر ایران و جهان، باراهنمایی استاد و دستیار آموزشی، پروژۀ خود را تعریف و در پایانترم تحصیلی، آن را با مدیای انتخابی خود از نوشته گرفته تا محتوای چندرسانهای ارائه کردند. تمامی پروژهها، نزد مدرسان درس بهصورت فیزیکی و دیجیتال در پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران آرشیوشده و برای استفادۀ عمومی قابلدسترسی است. از طرفی هم، خاطره ماندگاری شد از این کلاس بهیادماندنی.
از چندی پیش، در شهر تهران که قدم میزدم، سؤالاتی ذهنم را بازیچه کلمات تشکیل دهندشان میکردند، هر شهرگشت، باظرافت روح تاریخیاش، دلایل بیشتری برای پرسش از سیر دست یافتنِ دیروزِ خاکخوردهاش به امروز دود پیکرش، بازگو میکرد؛ نهایتاً همه پرسشها، به گنگ بودنِ یافتنِ امتدادی از معماری کهن در معماری معاصر ختم میشد پس با تاریخ همدست شدم و برگهای داستانش را برعکس ورق زدم. سادهتر چشم اندوختم، تا به برگهای زیرخاک رسیدم، از همان نقطه، مرور کردم تا جایی که دستم روی خاک را لمس کند، زیر نقاط عطف داستانش خط کشیدم و انتهای هر خطِ مختصری از یک دورهاش، نقطه انتهای بند را قراردادم، روایت نهاییام از گور برخاست، بازگو شد تا از طهرانی که تنها، خواندم و شنیدمش، به تهرانی که دیدم و زندگی کردم، برسد.
ری:
اگر ری ابدال معمر این حوالی باشد و تاریخش وصلههای روی جامهاش، طهران، یک ارنعوت[1] هزار خاطرخواه است؛ یکی که یکوقتی از دروازه غار تا دربند را روی یک پاشنه میچرخانده و حالا چروکخورده در خودش، عوض اینکه پیر شود و به رعشه بیافتد، هرچه از عمرش گذشته، دستوپا اضافه کرده و کلهاش گندهتر شده است، آنقدر که حالا دستوپاهایش گرهخوردهاند در خودشان و دارند خفهاش میکنند.
تا قبل از اینکه استخوانهای آن زن 7000 ساله را از خیابان مولوی بیرون بکشند، همه فکر میکردند مسبب این شهر، برج و بارو و دروازههای شاهطهماسبی است، اما انگار طهران هم، هم پای ری در درزودورزهای تاریخ بوده و قد کشیده است.
قبل از اینکه پای شاهطهماسب به طهران باز شود، طهران بخشی از قصران بود، یکی از روستاهای بزرگ اطراف ری؛ از کوههای طالقان شروع میشد تا همین ری، قصران خارج از لواسان امروز ماست و در داخل، از دشت ری شروع میشد تا شمیران، وسط قصران، قریه کوچکی بود با باغهای وسیع که بعدها بهآرامی شمایل تهران را به خودش گرفت.
تهران:
عدهای «ت» چسبیده به «ران» را به معنای منطقه گرمسیر میدانند که به «رانِ» پسوند مکان چسبیده، مثل شمران، که به معنای منطقه سردسیر است؛ بعضی هم «ته» را پای کوه و «شم» را دامنه آن میدانند؛ اما زکریای قزوینی(آثارالبلاد: 674 ه.ق)، یاقوت حموی(المعجم البلدان: 620 ه.ق) و بعدها اعتمادالسلطنه (مرآت البلدان: 1294 ه.ق)، به نکته مهمی درباره این اسم اشاره کردند، تهران شهری بود که در زیر زمین ساختهشده بود، به گفته یاقوت حموی، کسی نمیتوانست وارد این قریه شود مگر اینکه مردمش بخواهند؛ مردمی یاغی و حاضرجواب که پادشاه مجبور به مدارا با آنها بود.
عین دوازده محلهاش باهم در جنگ بودند، سایه هم را با تیر میزدند و از یک محله به محله دیگر رفتن همداستان خودش را داشت. زکریای قزوینی هم، طهران را شهری میداند که مردمش مثل موش کور زیر زمینساختهاند. شهری که برخلاف ری به خاطر باغها و زمینهای سرسبزش از گزند مغول در امان میماند و میزبان رازیهایی میشد که خانههایشان را از دست دادند.
از قرن 8 ه.ق، طهران حرکت خودش را از یک قریه کوچک به سمت شهر شدن آغاز میکند، چون ری زیر حمله مغولها و تیموریان لهشده است و دارد از نو ساخته میشود و حالا وقتش است که طهران خودی نشان بدهد.
کلاویخو، سیاح و سفیر اسپانیایی که سال 860 ه.ق به دربار تیمور میرود، نخستین فرنگیای است که در سیاحتنامهاش از طهران مینویسد، از اینکه هیچ دیواری در این شهر نیست، بلادی، خرم و فرحزاد که همه طور وسایل آسایش در آن جمعاند.
شاهطهماسب معمارهای قزوینی را اجیر کرد که علاوه بر یک بازار، حصاری دور طهران بکشند و برج و بارویی برایش بسازند، قرار شد دورتادور حصار هم خندق بکنند که شهر از گزند دشمن و بلا در امان بماند که این خندقها بعدها شدند جولانگاه ولگردها و داستانی شد برای خودش سوای این داستان.
بخش اصلی حصار یعنی دیوار جنوبی همین خیابان، مولوی امروز است که یکجورهایی مرز بازار تهران بهحساب میآید، در این حصار هر فرسخ یک برج و بارو علم شده بود که نقل درازیاش تا 6000 قدم بوده، این برجها که دورتادور طهرانِ شاهطهماسبی را میگرفتند، 114 عدد بودند و 4 دروازه هم دورتادور این حصار بود (دروازه عبدالعظیم، دروازه شمیران، دروازه قزوین و دروازه دولاب) طهران در حصار 4 کیلومترمربع وسعت داشته و بیرون از حصار، زمینهای کشاورزی و کشتزارها بودند که حالا همه آن زمینها شدند یکی از دستوپاهای اضافی این تهران نکره امروزی.
طهران قدیم از 4 محله تشکیل میشد، عود لاجان، سنگلج، بازار و چالهمیدان، حریم محلهها با چهار امامزاده که دور شهر را گرفته بودند مشخص میشد (امامزاده یحیی، امامزاده سید اسماعیل بیرون بازار، امامزاده زید در بازار و امامزاده سید روحالله در میدان توپخانه).
شهر هنوز شمایل یک شهر واقعی را نداشت، جمعیت کم، دوازده محله با کلبههای گلی و باغهای بزرگ و کوچههای تنگ و باریک. پایتخت برای اینکه شکل یک پایتخت واقعی را به خود بگیرد به مردم احتیاج داشت، برای همین آغامحمدخان مردم را از مکانهای مختلف داخل و خارج از ایران به طهران کشاند و شکلگیری طهران با مهاجرت اتفاق افتاد و بعد، بازسازی محلههای طهران شروع شد.
تااینکه دوره او هم، تمام شد و باقی این نوسازی پایتخت را جانشینش فتحعلی شاه، ادامه داد. دوره طهران ناصری شد و باوجود اطرافیان روشنفکرش چون امیرکبیر و همینطور سفرهای سلطان به فرنگستان، توانست اولین قدمها را هرچند کج دار و مریز به سمت مدرنیته برداشته و شمایلی از تهرانی که امروزه میبینیم، شود.
از ساخت شمسالعماره، برگرفته از آسمانخراشهای فرنگی، تا خیابانسازیها، طهران ناصری بزرگتر از آن چیزی شده بود که بتواند در دروازههای شاهطهماسب جا شود.
17 آذرماه 1246 ه.ش ناصرالدینشاه با یک کلنگ نقرهای به شمال طهران رفت و بالای میدان توپخانه کلنگ احداث دروازه جدیدی را زد، ناصرالدینشاه شهر تازه را به دور حصار شاهطهماسب بنا کرد، شهری که حالا دیگر پایتخت بود و مهندسهای فرنگی 6 ضلعی طراحیاش کرده بودند، شهری که امروزیاش را بگوییم، از غرب میرفت تا خیابان کارگر، از شرق میرسید به خیابان شهباز یا هفده شهریور و در جنوب هم ختم میشد به خیابان شوش، شهری که هرروز داشت بزرگتر میشد، با مهاجرهایی که از سرتاسر ایران میآمدند تا پایتخت را ببینند.
جولانگاه تزئینی:
سپهِ مرواری و باغِ مارش:
میدان توپخانه وقتی واقعاً توپخانه بود، به چه شکل به چشم میآمد؟ حال که چشمانداز ذهنیاش، بعد از بی حصاری، هبوطی بر زیر آوارههای ساختمانهای تاریخیای که بر زیر جنبههای معماری بهاصطلاح مدرن مدفونشده، داشته، همه امیدها و نومیدیهای ما را شناخت و دفتری برای ما گشود که شاید وسیله تفأل باشد. تفأل برای آنکه ببیند ملتی چگونه میزیسته است.
میدان مشق، مشقی که در باغ ملی نیمهکاره ماند، از اول خارج از حصار. شکسته کلمه فرانسوی مارش، تبدیل به مشق شد؛ محل رویدادهایی چون تنبیه گاه میرزارضایکرمانی، محوطه بازی بچههای سوار بر ارابه شیطان، بلند شدن اولین بالن و هواپیما، تلاطم کودتای قزاقها، از عملکرد نظامی به باغ ملی تا باز شدن پای مردم به میدان و شنیده شدن صدای توپ بزرگ وسط میدان در ساعت دوازده به نشانه نصف شدن روز.
شروع شکل جدید شهری با ساخت ساختمانهای دولتی واداری و تبدیل از جولانگاه نظامی و تفرجگاه عوام به مکان سیاست ورزی حکومت. از مترو امام خمینی که بیرون شوی در میانه طهران قدیمی قرارگرفتهای، یک سمت بلدیه قدیم که چیزی از آن نمانده، سمت دیگر لالهزار، آن ورتر ناصرخسرو و در روبهرو هم میدان توپخانه که حالا 170 ساله است. به سمت غرب که حرکت کنی میتوانی در ذهنت به یک تصنیف قدیمی گوش بدهی و با هیاهوی آدمها، صدای ماشینها و موتورها کار نداشته باشی.
اگر ژرف شوی، گو اپیستومولوژی[2] یک دوران، بر دوران دیگر نیز مرتبط است به همین جهت، معاصر، ریشه در هیچ دوره زمانی ندارند و درعینحال منعکسکننده تمامی روند طی شده ماقبل خود است. در عین وجود چنین پارادوکس مفهومیای، نمیدانی از چه جهت این کلمه را معرف حضور شوی؛ فاجعه است، چشمان واژهها آستیگمات، نزدیکبین، دوربین و چپول است و ما در کوچهای بنبست، واژگان به دست.
بناهایی که منعکسکننده روندهای معماری لحظهای بودند، حال بانام معاصر بر روی تله خاکهای آن گذشته، نشستهاند. شاهد معماری در مرحله تحول هستیم که تلاش برای شکل دادن سبک ملی در عین حفظ سنت را دارد، بناهایی چون ساختمان بانک سپه، اداره کل پست تهران، موزه ملی ارتباطات.
از دروازه کوچک که به آنطرف نگاه کنی، آرامش باغی که روزی صحنه جنگ و سیاست بوده هم قدمت میشود. صندوقهای زرد پستی که روزی، جان داشتند و روزی تنها راهی بودند که دلتنگیهای مردم را کلمه به کلمه بگیرند و درازای یک تمبر ناقابل جابهجا کنند.
میدان مشقی که از مارش و جبروت قزاقهایش فقط صدای کلاغها مانده. پشت درهای فلزی،
توپ مرواری، توپی که جنگی به خودش ندید، جا خوش کرده؛ تا 100 سال پیش در میدان، بهعنوان کوه نور میدان قرار داشت سپس سالها در دروازه ارگ بود. این توپ مسافر زمان، روزگاری حاجت بخش، جنگجوی قویهیکلی که سر از سیرک درآورد و از همان روز اول اهل جنگ نبود صرفاً برای نمایش بود. بزرگتر و باشکوهتر از باقی توپها ولی بدون جرئت و توان جنگ، قصه میدان مشق مثل قصه توپ مرواری است، میدانی که قرار بود روزی دلاورهایی را تربیت کند تا از خاک مملکت دفاع کنند، دلاورهایی که در میدان، با مارش نظامی، جلوی شاههای قاجار رژه میرفتند و نمایش اجرا میکردند. میدانی که هیچوقت مشقی نکرد و باغی که هیچوقت ملی نشد.
از واچار تا شمسالعماره گلستان:
با گذر از بازار، هسته مرکزی تهران و اولین پاساژهای ایرانی، بازارهای سقف دار، سرت را که برگردانی، بوی کاجهای قدیمی کاخ گلستان را احساس میکنی و صدای چلچلهها و جیغ مرغ عشقهایی که روی درختهای باغ زندگی میکنند را میشنوی، درختهای افرا، تبریزی و چنارهایی که شاهدان تاریخ باغ هستند. در حیاط باید از کنار صدای پرندهها و آبنماها و بوی کاجها رد شوی و دیوارهایی که با کاشیهای هفترنگ، نقش و نگار شدند را کنار گذاری تا به اولین آسمانخراش طهران برسی که یک روزی، بلندترین جای طهران بوده، کاشی شماره 114 ناصرخسرو که یادآور ترانه قدیمی با صدای مرحوم مرتضی احمدی است.
بازار قلب تهران، از پاساژهای سرپوشیده تا محیط باز
حال در بلندیهای تهران گمشده و چشماندازش چیزی نیست جز دود و سیمان، برجی که میراث دار بخشی از تاریخ تاجوتخت است، ساختمانی که برای شاه بهمنظور اینکه طهران زیر پایش باشد ساخته شد. هنوز هم میتوان کمالالملک را دید که یکگوشه از باغ نشسته و دستهایش رنگی است یا صدای خشم مهد اولیا را شنید و مظفرالدین شاه که میخواهد تن به مشروطه دهد. الهی سوگند به بلندای درخت چنار و به زیبایی یاقوت انار، ترحمی بنما بر این بنده بیمقدار، بیکار و بیعار که دمارش را برآورده روزگار، در بلندای وجودت، جانم آتش گرفت محو تماشای تو بودم که دل سرد و سکوتم سر به رؤیا گرفت.
کاخ گلستان، منظره شهر و دورنمای اطراف از بالای شمسالعماره یا عمارت خورشید، آسمانخراش دوره قاجار- عمارت بادگیر، در جریان باد، در ارتفاع پرندگان- نقوش دیوارهای خلوت کریمخانی
شهر مدرن به حکومت مدرن احتیاج داشت، حکومتی که در دوره مظفرالدین شاه به تأسیس نخستین پارلمان ختم شد، جنبشهای مختلف، چهره پایتخت را تغییر داد تا تغییر شکلِ پیشرفتِ پایتخت، با روی کار آمدن شاه جدید، حالا دیگر زور بود که داشت تهران را یکشبه بزرگ و زیبا میکرد، حالا دیگر باید هرروز برای این لات بیسروپا که یکوقتی در خودش خمشده بود و خراباتی میخواند و در دالانهای زیرزمینیاش سم اسبهای شاهطهماسب را نعل میکرد، یک لباس تازه میدوختند. طهرانی که شده بود تهران، لهجه خودش را داشت، همه آرزو داشتند که اهلش باشند، مرز غربی شهر حالا در جلالیه بود، جایی که دانشگاه تهران ساختهشده بود، حمله متفقین به تهران و قحطی و ماجرای آذربایجان و ملی شدن نفت، فرصت قد کشیدن به تهران نمیداد، اما بعد از کودتا و باز شدن پای آمریکاییها به ایران، تهران هم شروع به تغییر کرد، تهران میخواست مثل همپاهای خودش در اروپا و آسیا باشد، کارخانه پشت کارخانه، آسمانخراش پشت آسمانخراش، اما همین مهاجرها را هم به تهران سرریز میکرد، آنهایی که برای کار و زندگی بهتر به تهران میآمدند، شهری که میگفتند پول ریخته کفش و کافی است که خم شوی تا بتوانی اسکناسها را جمع کنی، تهران دیگر در خودش جا نمیشد، حالا دیگر دست هرکسی یک کلنگ بود تا یک آلونک در تهران بسازد.
قواره جوان خوشپوشی که یک روزی به تیپش مینازید، بههمریخته بود، کار هیچ خیاطی نبود که یک لباس برازنده به این تن بدوزد. تهران حالا در غبار خودش لای دستوپاهای اضافهاش، وسط بیقوارگیهایش گمشده اما هنوز هم دوستداشتنی است. ما طلسم زدهِ تاریخِ طهرانیم، محکومبه خاطره بازی با خیابانهایی که مثل کلاهبردارها، هرروز اسم عوض میکنند.
_____
پینوشت:
مآخذ تمامی عکسهای به کاررفته در متن، آرشیو شخصی نویسندۀ یادداشت است.
[1] ارنعوت: همچنین آرناؤوط، آرناوود و اروانید، نام قبیلهای است که در بلغارستان یا ترکیه فعلی سکونت داشتهاند و به رحمی و قساوت و شرارت شناخته میشدند. جمالزاده میگوید: این که ایرانیان در مقام تحقیر، کسی را ارناوؤط میخوانند، از لحاظ شرارت و قساوت آرناؤوطها نیست ، بلکه به ملاحظه هیکل و به اصطلاح «نخراشیده و نتراشیده» بودن و بدی لباس آنهاست، چون پوشش غالب آنها، عبارت از یک پیراهن و شلوار عجیب خفتان مانند است و من در کودکی هروقت لباسی از این قبیل میپوشیدم پدرم میگفت: «چرا خودت را شکل آرناؤوطها کردهای».
[2] اپیستومولوژی: نظریه معرفت یا اپیستمولوژی، از ریشهی یونانی Episteme یا «شناخت» و Logos یا «دانش» به معنای شناختشناسی میباشد، به دنبال تحقیق و بررسی ماهیت معرفت و توجیه باور است.
دانشجوی کارشناسی معماری دانشگاه تهران
- در حال حاضر نویسنده مطلب دیگری برای کوبه ننوشته است.