عرصه‌ای آزاد برای اندیشیدن دربارهٔ معماری ایران

ساعتِ قدرت: نقدی معمارانه بر فیلم تار

در این فیلم شاهد روایت زندگی حرفه‌ای و شخصی لیدیا تار می‌باشیم که چگونه از اوج قله رفته رفته به سمت سقوط پیش می‌رود. همین رهبر ارکستر بودن لیدیا تار می‌باشد. فیلم «تار» نیز پایه خود را بر همین تمایز مهم قرار داده است. آنچه فرهنگ خاص‌پسند را از فرهنگ عامه جدا می‌سازد، آنچه موسیقی کلاسیک را از موسیقی عامه‌پسند متمایز می‌نماید و در فضایی گسترده‌تر، آنچه انسان در جست‌وجوی تعالی را از انسان زرد و روزمره جدا می‌سازد. انتخاب کارگردان برای این شیوه از روایت نیز بسیار به سبک موسیقی انتخابی و شخصیت اصلی فیلم مشابهت دارد. وقتی یک نابغه یا یک سلبریتی با شکل‌گیری یک رسوایی از اوج بیفتد، دنیا چه سودی می‌برد؟ اصلا چرا برای ما چنین موضوعی اهمیت دارد؟! تاد فیلد با فیلم هر سوالی را که در چند سال اخیر در مورد فرهنگ سلبریتی‌ها و مشکلات آن مطرح شده است، به شکلی تماشایی پاسخ می‌دهد. در واقع فیلم در ابتدا موفق می‌شود یک رهبر ارکستر را برای مخاطب ترسیم کند. میزان سکانس مربوط به مصاحبه او گرچه شاید کمی طولانی بنظر برسد اما تماما در خدمت خلق یک رهبر ارکستر می‌باشد.

اولین موضوعی که در چنین فیلمی باید برای مخاطب باورپذیر باشد، همین رهبر ارکستر بودن لیدیا تار می‌باشد. البته که این موضوع با کمک کیت بلانشت با بازی بسیار چشم‌نوازی که از خود ارائه می‌دهد اتفاق افتاده است و در مجموع مخاطب او را به عنوان یک رهبر ارکستر باور می‌کند. بازی کیت بلانشت بدون شک جزو روشن‌ترین و بهترین نکات فیلم به حساب می‌آید‌. اگر با دقت بیشتری به فیلم نگاه کنیم، هر 8 تا 10 دقیقه از فیلم، خود یک فیلم کوتاه است؛ یعنی می‌توان فیلم را در قطعات 8 تا 10 دقیقه‌ای مشاهده کرد، بدون اینکه کارکرد کلی فیلم از دست برود. این قطعات دقیقا مشابه همان موومان‌های موسیقی کلاسیک هستند که هر کدام بیان و محتوای خاص خود را دارند (به این مسأله در فیلم نیز در یکی از دیالوگ‌ها در مورد موسیقی بتهوون اشاره می‌شود.) این شیوه از توازن میان موسیقی ارکسترال و فیلم، نقطه اوج و کلیدی درک فرم فیلم است. فیلم اما به این شخصیت‌محوری ختم نمی‌شود، بلکه با وسواس در پردازش جزئیات به بازنمایی روان‌شناختی و بسط شخصیت دست می‌زند. در واقع قصه صرفا حول محور یک شخصیت بنا نمی‌شود، بلکه به ساخت و برساخت شخصیت در فرایند درام می‌پردازد و مخاطب را به درون پرسوناژ اصلی داستان برده و با آن درگیر می‌کند. به عبارت دیگر در فیلم تار، شخصیت «لیدیا تار» نه در وضعیت ابژکتیو که در موقعیت سوبژکتیو آن صورت‌بندی می‌شود. در این صورت‌بندی، سویه‌های حرفه‌ای و خصوصی شخصیت تار در یک درهم‌تنیدگی روانشناختی به کلی تبدیل می‌شود که از پارادوکس‌ها و تضادهایش برساخته شده است. شاهد روایت زندگی حرفه‌ای و شخصی یک رهبر ارکستر که از اوج قله صعود رفته‌رفته به سمت سقوط پیش می‌رود و گویی در این استحاله به مرز فروپاشی می‌رسد. از این حیث می‌توان فیلم را به نوعی رویکرد روان-جامعه‌شناختی از زیست-جهان یک سلبریتی در عرصه هنر و موسیقی دانست.

شاید در نگاه اول، فیلم چندپاره به نظر برسد؛ اما با نگاه به فرم فیلم می‌توان دریافت که نه تنها فیلم گسسته نیست، بلکه چونان قطعات موسیقی ارکسترال، هر بخش با تنالیته و تنوع موسیقایی هماهنگ شده است. لحن فیلم در بخش اداری، با لحن آن در بخش احساسی متفاوت است. حتی در انتخاب کادربندی و رنگ صحنه نیز می‌توان این مسأله را مشاهده کرد. همین سبب شده است که «تار» را بتوان نوعی سینمای ارکسترال دانست؛ یعنی فیلمی که می‌کوشد ساختار سینمایی را به ساختار موسیقی ارکسترال پیوند بزند. اگر این قصه را به عنوان مثال در مجله‌ای بخوانید برایتان جالب است اما شیوه نگارش آن برای یک اثر سینمایی فاقد کشش لازم برای همراهی مخاطب در طول بیش از دو ساعت و نیم می‌باشد. فیلمنامه بدون نقطه عطف خاص و بدون لحظات دراماتیک کوبنده است که در نتیجه مخاطب را به آن میزان حداکثری ارتباط و درگیری با قصه نمی‌رساند.تار به‌عنوان یک چهره سرشناس و ستاره حوزه موسیقی، زنی مغرور، با پرستیژ یک هنرمند شهیر و چیره‌دست در فن موسیقی است که از فصاحت کلامی برخوردار است که هر رقیبی را از میدان به در می‌کند و بر روی صحنه چنان خودنمایی می‌کند که شیفته شخصیت پیچیده و مرموز او می‌شویم. بیرون از فضای ارکستر اما سویه‌های درونی‌تر این شخصیت بر ما آشکار می‌شود و متوجه می‌شویم که فیلم قرار است به تباهی رسیدن یک ستاره موسیقی را روایت کند. در واقع فیلم تار را می‌توان به نوعی روانشناسی هنرمند خودشیفته و حتی قصه‌ای درباره تراژدی خودشیفتگی دانست. شخصیت تار بی‌اعتنا به تبعیض‌‌های جنسیتی، مثل دیکتاتوری مستبد در فضای دموکراتیک ارکستر حکمرانی می‌کند و احترام افراد پیرامون خود را به دست می‌آورد. جالب اینکه مای مخاطب هم نسبت به شخصیت او دچار دوگانگی می‌شویم. از سوی اقتدار زنانه و کاریزمای فردی‌اش ما را جلب کرده و به ستایش وا می‌دارد و از سوی دیگر غرور و خودشیفتگی‌اش را پس می‌زنیم. در واقع او توأمان از جاذبه و دافعه زنانه برخوردار است و چه‌بسا همین تضادهاست که از او شخصیتی تاثیرگذار می‌سازد. از همین روست که باید شخصیت‌پردازی فیلم را مهمترین نقطه قوت و امتیاز فیلم دانست و نقش کارگردان را در خلق این کاراکتر نادیده نگرفت.

در واقع توانمندی تحسین‌برانگیز تادفیلد را باید در پردازش و ترسیم و بازنمایی دقیق و عمیق «تار» به‌عنوان شخصیت‌محوری قصه دانست که البته بازی درخشان و خیره‌کننده «کیت بلانشت» در برجسته شدن آن سهم مهمی داشته است. بدون شک این نقش در کارنامه او به یک نقطه عطف تبدیل خواهد شد چنان‌که بعد از این کیت بلانشت را با «تار» به یاد آورند. قدرت بازی او را با این محک می‌توان سنجید که با تماشای فیلم نمی‌توان تصور کرد کسی جز او می‌توانست چنین، کاراکتر تار را در ذهن و حافظه مخاطب ثبت و ماندگار کند. از خلاصه داستان تار اینطور بنظر می‌رسد که لیدیا تار یک شخصیت آیکونیک واقعی است که هر کسی قبل از دیدن داستانش باید با او آشنا باشد، اما در حقیقت تار یک داستان کاملا تخیلی را به تصویر می‌کشد. این فیلم به نوعی تفسیری از شیوه نگاه کردن ما به زندگی هنرمندان و افراد مشهور و بررسی عمیقی از فرایند خلاقیت آن‌ها و تاثیری که فداکاری‌شان بر سلامت روان و ذهن آن‌ها می‌گذارد خواهد بود. در واقع می‌توانیم این را استنباط کنیم که شخصیت لیدیا تار، مانند بسیاری از بزرگ‌ترین ذهن‌های خلاق تاریخ، یک کمال‌گرای سرسخت است که برای یافتن تعادلی سازنده بین زندگی موسیقیایی و شخصی خود تقلا می‌کند.

این دو فیلم هم پرتره‌هایی از اعضای جامعه بومی آمریکاست که در معرض آزمون‌های اخلاقی قرار گرفته‌اند و هم نمایندگان سوخته طبقه متوسط ساکن در حومه‌های آفتابی این کشور که استعداد داستانی عظیم این هنرمند (تاد فیلد) را آشکار می‌کنند. بنابراین با توجه به رفتار یکسان فیلمنامه در موارد مختلف، با نقاط مهم و قابل مکث مانند لحظات عادی برخورد شده و هیچگاه نمی‌توانند آن ضربه لازم را به مخاطب وارد کرده و او را در درون قصه حبس کنند. فیلم یک رهبر ارکستر را به خوبی می‌سازد اما بجز آن در ساخت رابطه عاشقانه، رابطه مادر فرزندی و روابط کاری چندان موفق نیست. گاپنیک از لیدیا درباره‌ی تبعیض جنسیتی در جامعه‌ی موسیقی کلاسیک می‌پرسد. از باور عمومی درباره‌ی ماهیت شغل یک رهبر ارکستر، بهترین آموخته‌ی لیدیا از الگویش یعنی لئونارد برنستاین (آهنگساز و رهبر ارکستر بزرگ آمریکایی)، و همچنین برنامه‌ای که او برای آینده دارد. پاسخ‌های لیدیا به این سوالات همانی است که از شخصیتی شناخته‌شده انتظارش را داریم. حد آشنایی از اعتمادبه‌نفس، خودشیفتگی، تسلط ناشی از تخصص و شوخ‌طبعی نمایشی. او در ظاهر به تحسین آنتونیا بریکو به‌عنوان زنی پیشرو در عرصه‌ی رهبری ارکستر می‌پردازد.

البته خلاقیت تادفیلد در طراحی موقعیت‌های درام و اجرای آن را نباید دست‌کم گرفت. میزانسنی که کارگردان به‌عنوان سکانس معرف انتخاب می‌کند، خلاقیت او در روایت را نشان می‌دهد. سکانسی که هم کلی اطلاعات درباره شخصیت تار و جایگاه حرفه‌ای او به مخاطب می‌دهد و در واقع شخصیت تار را در ذهن مخاطب می‌کارد و ترسیم می‌کند و هم بخشی از نظرگاه و زاویه دید فکری فیلمساز نسبت به سوژه را از طریق یک مصاحبه رسانه‌ای در همان ابتدا روشن می‌سازد. شاید بتوان بزرگترین هنر تاد فیلد در این فیلم را در باورمند کردن شخصیت تار دانست، چنانکه مخاطب او را به مثابه یک رهبر ارکستر و موسیقیدان بزرگ باور می‌کند و می‌پذیرد. همین چنگ انداختن باور مخاطب به شخصیت تارا است که کمک می‌کند تا فروپاشی او در ادامه داستان به یک تنش و فروپاشی ذهنی در مخاطب هم منجر شود. وقتی لیدیا تار را بر لبه پرتگاه اجتماعی‌اش می‌بینیم ما هم دچار دلهره می‌شویم و انگار نمی‌خواهیم اقتدار کاریزماتیک او دچار لطمه شده و به سرنوشتی تراژیک ختم شود. به عنوان مثال هنگامی که فرزند لیدیا را از او می‌گیرند دوربین از لانگ شات به این موضوع نگاه می‌کند. این رفتار باعث از بین رفتن تمام تلاش‌ها برای ساخت ارتباط لیدیا تار با فرزندش شده و البته حس مخاطب به آن لحظه را کاهش می‌دهد.

به عبارتی با قصه زنی موسیقیدان مواجه‌ایم که از یک سوپرمن به بدمن تبدیل می‌شود. در واقع تار قربانی خودشیفتگی‌های خودش می‌شود. گرچه در این سقوط، پلشتی‌های جامعه و سازوکارهای رسانه‌ای هم بی‌تاثیر نیست. از این رو شاید گزافه نباشد که بگویم فیلم «تار» روایتی از تراژدی مرگ تدریجی فرد و جامعه در یک دیالکتیک اجتماعی است. چه‌بسا بتوان آن را به نوعی نقد بر نظم فرهنگی موجود در سرمایه‌داری متاخر دانست که در آن صعود و سقوط آدم‌ها در مرز باریک قرار دارد. میزان درگیری مخاطب با قصه و شخصیت و دغدغه شخصیت هرگز به حدی که باید نمی‌رسد. در نهایت با وجود تمام بالا و پایین و فراز و نشیب‌ها، مخاطب پیوند چندان محکمی با شخصیت اصلی نداشته و نمی‌داند چه حسی باید داشته باشد. این موضوع برای اثری شخصیت محور که دائما حول یک شخصیت می‌گردد چندان خوشایند نیست. برخی منتقدان بر این باور هستند که فیلم ضد زن است؛ چراکه شخصیت اصلی آن در موقعیت‌های مختلف، ضعف‌های زنانه از خود بروز می‌دهد و در نهایت نمی‌تواند بر شرایط فائق آید. این رویکرد از اساس اشتباه است؛ چراکه برای فرهنگ مجازی زرد، زن و مرد هیچ تفاوتی ندارند. شخصیت تار که توسط دنیای مجازی ویران شد، می‌توانست زن یا مرد باشد؛ مسأله فیلم این است که یک انسان در چنین موقعیت خردکننده‌ای قرار می‌گیرد و از آفرینش باز می‌ماند. فیلم در قسمت‌های مختلف به رهبران قبل از لیدیا تار ارجاع می‌دهد و می‌گوید آنها هم با چنین مسائلی روبه‌رو بودند. حتی گفته می‌شود که در ابتدا فیلم‌نامه برای یک مرد نوشته شده بود که نشان می‌دهد برای فیلم‌ساز مسأله جنسیت مطرح نبوده است.

جاری شدن این پاسخ‌های فخرفروشانه در کلام و بیان کیت بلانشت هم به شکل ماهرانه‌ای رد پررنگی از تصنع و تظاهر دارد؛ تا حدی که می‌توان نحوه‌ی ادای کلمات‌اش در این صحنه را با نابلدی بازیگر آماتوری قیاس کرد که دیالوگ‌هایش را درجا به‌خاطرمی‌آورد! لیدیا آن‌قدر بی‌درنگ حاضر جواب است و طنین‌انداز شدن آوای محکم و بی‌تردید صدایش در سالن به قدری غیرطبیعی است که گویی مصاحبه را از پیش تمرین کرده. انگار به‌دقت و با هر کلمه در حال تلاش برای به‌هم‌چسباندن قطعات پراکنده‌ای است که کنار هم تصویر مشخصی را می‌سازند. مانند رهبر ارکستری که تلاش منفرد نوازندگان را برای دستیابی به آهنگی واحد هدایت می‌کند. ما به همراه قهرمان داستان بین برلین و نیویورک حرکت می‌کنیم. لیدیا به طور همزمان ارکستر سمفونیک برلین را رهبری می‌کند، کتاب زندگی نامه‌ای خود را تبلیغ می‌کند، آلبومی را ضبط می‌کند و از دخترش نیز دز این میان مراقبت می‌کند. به نظر می‌رسد دنیای این نوازنده گرامی با دقت خاصی چیده شده است و علاوه بر این نکته شاخص این است که همه چیز و همه اطرافیان تابع هوس‌های او هستند. بنابراین، بحران از کمترین جایی که انتظار می‌رود، می آید. در واقع عواقب یک رابطه طولانی مدت بین لیدیا و شخصی در گذشته او به مجسمه بی عیب و نقص یک شخص مشهور آسیب می‌رساند. تاد فیلد او را به‌عنوان فردی بینا، کمال‌گرا و الگوی دیگر رهبران ارکستر می‌بیند که در سالن‌های موسیقی برای به رسمیت شناخته شدن مبارزه می‌کنند، و همچنین فردی کاملاً خودخواه و فراری از مسئولیت. بنابراین، او موفق می‌شود مضامین فمینیستی و رهایی‌بخش را با انتقاد آشکار از هنرمند سلبریتی نما، متقاعد به درستی خود و عبور از مرزهای اخلاقی بدون مجازات، پیوند دهد. توانایی خارق‌العاده کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی فیلد را این واقعیت نشان می‌دهد که در یک صحنه می‌تواند بی‌رحمانه به نکات پوچ‌ و به اصطلاح خاکستری شخصیت اشاره کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یادداشت
میلاد محبی

درآمدی بر فقدان رویکرد‌های اقتصاد سیاسی فضایی به‌عنوان چهارچوب‌هایی برای مواجهه‌ با فضاهای شهری در ایران

فضای شهری، قلب تپنده رشتة طراحی شهری؛ درآمدی بر فقدان رویکرد‌های اقتصاد سیاسی فضایی[1] به‌عنوان چهارچوب‌هایی برای مواجهه‌ با فضاهای شهری در ایران طراحی شهری

ادامه مطلب