با دوست و همکاری در باب معماری خودمان صحبت میکردیم که لب به شکایت برد از بخار توهمی که در سر ما ایرانیها افتاده و اجازه نمیدهد که بفهمیم و بدانیم کجای دنیا هستیم. کلام این عزیز خیلی تند و تیز بود! نقبی به اوضاع ایران در عصر مشروطه زد و در قیاس معالفارقی گفت: زمانی که در فرانسه فلان بحث در حوزۀ تاریخ هنر مطرح بود، ما اینجا هِر را از بِر تشخیص نمیدادیم، حکایتی که در نظر ایشان کموزیاد همچنان باقیست. زبانم پیش از آگاهیم در میدان دوید و پس از دفاع از میراث خودمان گفت: «درست میگویید، قصدتان هم توهمزدایی است اما هدفتان از این تخریب توهم چیست و از خاکستر این خرابه چه میخواهید و چه میتوانید سرپا کنید؟» با همۀ نقدی که به برخورد ایشان داشتم و جبههای که گرفتم، در دل میدانستم که پر بیراه نمیگویند. میدانستم لحظات توهم در تاریخ ما کم نیست، توهمی که پیآمدش جز نابودی نبوده است.
صحنههایی از این آنات توهم از پیش چشمانم گذشت. یاد «دو قرن سکوت» زرینکوب افتادم و روایت ایشان از رویارویی ارتش ایران در برابر اعراب و اشکی که داستان رستم و شکستن کمرش زیربار اسب و یراق خود در چشمان انسان جاری میکند. شاه اسماعیلی در ذهنم میآید که بر عرش میپرید اما در چالدران بر زمین خورد و به اغما رفت. اصفهان باشکوه عصر صفوی با همۀ باغها و کاخهایش پیش چشمم میآید و حکایت سقوط آن. لحظهای که شاهزادۀ صفوی به یاری نادر، اصفهان را بازپس میگیرد و با مادری روبرو میشود که رخت کنیزی بر تن کرده و اصفهانی که در آتش غرور و بیخردی سوخته. از تاریخ قاجار که نگو و نپرس. زیاد دور نرویم و از نفخات نفتی یاد کنیم که عقل از سرمان برد و ما را در خیال، پنجمین اقتصاد جهان کرد. همزمان با این توهم آخری، ما روایتهای معاصر از هنر و معماری خود را ساختیم، روایتهایی که پس از انقلاب تغییر شکل داد اما در خودبزرگبینی کم نگذاشت. پرسش و هراسم این است که آیا اینجا نیز ما دچار توهم نشدیم؟ پاسخش جز یک بلۀ سرراست نیست. بله شدیم، توهمی که البته نابودیش را نبایست در آینده جست، بلکه همینجا در قالب شهرها و معماریمان پیش چشمانمان هست. ما یکبار دیگر در خواب خوش مستی تاریخ و فرهنگمان واقعیت پیش چشممان را از یاد بردیم. شما را به خدا نگویید که اینها توهم نبودند و واقعیت و ایدهآلاند و خرابی پیش چشمانمان ربطی به آرمانهایمان ندارد!
یاد دوران دانشجوییم میافتم که پسری شهرستانی پا از هشتی کوچک زندگی خود به صحن بزرگتری میگذاشت. پا به یزد گذاشته بودم و جهانی میدیدم که هرچند زیبا و دلپذیرتر بود، اما غریبه نبود. آنچه غریب بود، حکایتهایی بود که از دهان معلمانم میشنیدم که یزد چنین و چنان است. چقدر حکمت اینجا نهفته بود و ما نمیدانستیم! من که در همین کوچههای کاهگلی بزرگ شده بودم و شیرینی تنور بالای هشتی و بازی درون دربند و حیاط و حوض و دستک خانۀ باغمانند همسایه با آن چنار تنومندش را تجربه کرده بودم، بااینحال تناقضات و تضادهایش را هم دیده بودم: سلسلهمراتبهای زشت اجتماعی، محنت زنان در این شهرها، عدم وجود فضای تفریحی و اجتماعی درست و هزار چیز دیگر. اما آنچه روبرو شدم همه حکایت وحدت و حکمت بود. معماری ما همچون عرفان ما پیچش موهایی داشت که از دست خرد معمول و چشم ظاهر من فرسنگها فراتر میرفت و یادم هست هرچه عظمتش بلند و بلندتر میشد و حکمتش عمیق و عمیقتر، در عین ستایش آن، در ذهن من سردتر و دورتر میشد. دیگر اصفهان برایم شهر شنگ و شوخ نبود. دیگر جرأت خندیدن به هیکل بیتناسب منارجنبان را نداشتم، دیگر نمیشد از خشت و خاک نالید و سب محلههای قدیمی را گفت، آخر چه کسی جرأت خندیدن به فرزانگان و حکیمان را دارد؟ میخواستم با یزد و اصفهان حرف بزنم، اما میبایست سراپا گوش میبودیم. داستان پدری را یادم آمد که تنها به فرزندش برگۀ هلو و کندر و عرق چهلگیاه میداد، اما روزی بچهاش هوس پفک کرد و از پدر خواست که برای او از این خوشمزهها بخرد، اما پدر گفت اینها آشغال است، بچه هم با نگاهی معصومانه جواب میدهد که من دلم آشغال میخواهد. خودم را میبینم که در خلوت سردابهای یزد و حوضخانههای اصفهان رؤیای دیکانستراکتیویستها را میدید و از روی ترسیمهای حیرتانگیز کانستراکتیویستهای روسی میکشید. اگر کسی هم آنروزها به من میگفت که اینها در برابر معماری ما آشغال است، دل من آنروزها خیلی هوس آشغال کرده بود! [۱]
اما من معماری خودمان را دوست داشتم، باور کنید من هم مثل پدرم سادهدل هستم، پدری که همیشه نقل دهانش این است که هیچجا بهار ایران را ندارد، میوههای ایران هیچجای دنیا پیدا نمیشود و باورش نمیشود که بقیه هم شعر و هنر دارند! باور کنید من هم پس از کیف زیاد از دیدن فلورانس و پاریس، آخرکار از ته دل میگفتم که میدان نقش جهان یک چیز دیگر است و آخرِ هنر هم برایم خط میرزا غلامرضا و بایسنقر بود. بله من یک چنین سادهدلی هستم، اما متوهم نبودم. این رسم روستاییهاست که خرابۀ خودشان را با هیچجای دنیا عوض نمیکنند، اما خیلی از همین دهاتیها خرابی کارشان را میدانند و توهم بلورین دیدن دست و پای سیاه خودشان را ندارند. تقصیر نفت یا غرور ایرانی بود و یا هر چیز دیگر، ما خود را گم کردیم. آنقدر بزرگ شدیم که دیگر دست زمینیها به آسمان بزرگمان قد نمیداد. اما این سکه روی دیگری هم داشت. روی دیگر این خودبزرگبینی، ازدستدادن ذهنهای تجربهخواه و زندگیطلب جوانهایی است که دیگر حنای این هنر زیبا چندان برایشان رنگی ندارد و ماحصلش خیل امروزیهاست که دیگر هیچچیز دلانگیزی در این ایران پیر نمیبینند، ایرانی که دیگر نه شعرش مزه دارد، نه باغهایش آب دارند و نه هنر و معماریش ملاحت و صفا. ما خود این خالیهای مهاجر دلکنده از اینجا را خلق کردیم.
کجای کار اشتباه شد و چه میبایست میکردیم؟ ما تاریخ خود را باد کردیم و سپس به این بت بزرگ رجوع کردیم و گفتیم ای بزرگ، به ما بگو که چه کنیم؟ بگو که معماری درست چیست، تو چه کردی که این همه بزرگ و درست شدی؟ اینجا حکایت جوانی است که به پدربزرگ پیر و فرزانۀ خود رجوع میکند و میگوید به من بگو چگونه زندگی کنم؟ چه کار کنم؟ با که بنشینم و کجا روم؟ و هزار پرسش دیگر. اما پدربزرگ میگوید که من جواب اینها را ندارم، تو خود باید راه خودت را پیدا کنی و در این جستجو من تنها پشت تو خواهم بود. ما اگر خودمان چیزی نباشیم این خشتها و آجرها چیزی برای ما نخواهند داشت و تنها پناهگاه تخدیری میشوند که ما از سر بیعرضگی در آن میخزیم. اگر به ما میگویند که اگر گذشتهای نباشد، آیندهای هم نیست، با همین منطق هم میتوان جواب داد که اگر آیندهای نباشد، گذشته هم دردی از آدم دوا نمیکند. تاریخ مرجع نیست، محمل گفتگو با خود و از خود است و تا ملاقاتی بین حال و گذشته جهت فهم و ساخت منی امروزی شکل نگیرد، تاریخ نه معبر آگاهی که باتلاق درماندگی است. وقت بلوغ است، باید این پیر را از بلندای هدایت روی مسند گفتگو نشاند و از او نه راهنمایی که پشتیبانی خواست.
هر چند هم رأی این دوست عزیز نبودم و نیستم، اما میدانم اگر رابطۀ خود با تاریخ خود را در قالبی جدید بازسازی نکنیم، سپری در برابر حملههای تند چنینی دیگر نخواهیم داشت. ما به ملاقاتی دیگر با تاریخ خود احتیاج داریم و اینجا سخن از زیارت بزرگان نیست، سخن از یک گفتگوی دوطرفه است. تاریخی نو باید ساخت. من از آنها نیستم که میگویند اینها را دور بریز و همراه خیل پیشرفت جهانی شو، اما این تاریخ برجعاجنشستۀ پیر هم دردی از ما دوا نخواهد کرد. میدانم در این صحبت هزار پیر فرزانه ترشرو خواهند شد اما دیگر کاری از این پیرهای فرزانه برنمیآید، از نسل من هم بر نیامد و نمیآید، اما دوروبَر ما جوانهایی هستند که انگار نوید جهانی بهتر میدهند، نه توهم دیروز دارند و نه جادوی دیگران عقل از سرشان میبرد. این جهاندیدهها نه دیگر جعفرخانهای از فرنگ برگشتهاند که مثل همنسلیهای ما تا یک تُک پا آن ور آب میرفتند در مدح و شگفتی آنجا عقل از سرشان میپرید، و نه مداحان گذشتهاند. میدانند اینجا چه میخواهد، دوروبَر ما پر است از این دخترها و پسرها، هر چند که سختی زندگی تنشان را فرسوده و آیندۀ مبهم سردرگمشان کرده، اما ته ذهنشان آتش امیدی است، که اگر بازی دهر و آه سرد ما خاموشش نکند، اجاق زندگی ما را گرم خواهند کرد. اینها دیگر از تاریخ جواب نمیخواهند، با تاریخ به گفتگو مینشینند. سخن دختر سرکش بازیگوشی در گوشم میپیچد که در سفر یزد میگفت: «معماری سنتی ما خیلی سنتگرا هم نیست» و در جواب پرسش من از منظور او روایت جذابی از بازیگوشی و سرخوشی معماری یزد میگفت. بله این روایت ساختگی است، حقیقت یزد از زبان خودش هم نیست، اما گفتگوی دو نسلی است که از جایی زبان همدیگر را نفهمیدند و حالا تلاش به گفتگو میکنند. اینجا جهانی نو در میانۀ خلق خواهد شد، البته که متوهم نیستم و دیگر انتظار داستان بزرگ دیگری ندارم، اما مطمئنم که اگر راهی به سوی رستگاری هست در این همسخنیهای کوچک بروز پیدا خواهد کرد. اینها دیگر به دنبال کشف الگو نیستند، به دنبال خلق دوبارهاند، به دنبال بازگشت به خویشتن نیستند، به دنبال خلق خودند. اینها در میان این سیاهی نوید جهانی بهترند. تنها کاری که از نسل ما برمیآید اینست که از سر راه اینها کنار برویم، دیگر نقش پیامبر را برای اینها بازی نکنیم و اگر دستمان میرسد و دهر آهنگ بدی برایشان ساز نکند، میدان را برای رقص قشنگ اینها باز کنیم. قول میدهم تاریخ معماری ما هم همراه بهتری برای این گپ و گفتگوهای دوستانه تا مکاشفات فیلسوفانۀ بزرگ خواهد بود.
___________
[۱] این طراحیها یادگارهای همان بازیهای دوران دانشجویی است.
استادیار گروه مرمت و مطالعات معماری دانشگاه تهران
- 16 مهر 1401
- 12 فروردین 1399
- 30 آبان 1398
- 9 اسفند 1396