انگار قلعه آبکوه نفرین شده

صدای گریههای دختربچههایی که با دامنهای بلندتر از قدشان توی کوچه راه میروند و میدوند؛ مردی یک سطلْ رنگ خالی از رنگِ پر از آب را توی جوی کوچه خالی میکند؛ زنی تا نیمه از در حیاط بیرون میآید و از دور به دختربچۀ گریان تشر میزند؛ یک گاری چوبی لقلقکنان روی آسفالتهای جابهجاکَنده، هول […]