نگاه به هر پدیدۀ بشری از نظرگاههای متفاوتی رخ میدهد و بررسی و مطالعه آن نیز از طریق نگاههای مختلفی در طی دوران شکل میگیرد. حتی مقولاتی چون فرهنگ، تاریخ و دانش بشری که شامل عکسالعملهای مختلف ذهن و روش مطالعۀ دانشهای بیرونی است، از همین الگو پیروی میکند. بحث ما در مقول بحثی کلی در مورد دانش بشری نیست، اما با نگاهی متفاوت به بررسی موضوع معماری از نگاه جدیدی چون دانش علوم شناختی[1] میپردازیم.
صحبت ما تفاوت در نگاه به معماری به عنوان یک دیسیپلین[2] است. مسئلهای که از گذشته در غرب مطرح بودهاست و چند سالی است در میان صحبتهای پراکنده و هر ازگاهی طنینانداز بحثهای آکادمیک و غیرآکادمیک معماری ایران شده است.
برای ما برتری هیچکدام از نگاه ها مطرح نیست، چه اینکه هر کدام استدلالها و برتریهای خود را دارند و هرکدام طرفدارانی چه در محدودۀ جهانی و چه ایران و آنقدر در این چند سال بر هم تاختهاند که دیگر نگران فهم موضوع نیستیم، ولی در سه متن اگر بتوانیم به بحث در دو نوع نگاه پرداخته و مقایسهای بین این نوع نگاه انجام میدهیم. با اینکه میدانیم جداسازی اندیشه و نگاه در این دریای وسیع کاملاً اشتباه است، اما برای پیشبرد منظور نیاز به این تقسیمبندی داریم.
بررسی این دو دیدگاه از دو نظر به معماری حاصل میشود که البته این تقسیمبندی نگارنده است: ابتدا نگاه به معماری به عنوان یک ابژۀ خارجی و بیرون از وجود بشری که سوژه با آن ارتباط ذهنی میگیرد و بعد از آن به درک آن می پردازد؛ دیگری، نگاه به معماری به عنوان بستر بدنمند و درک وجودی و حضور سوژه در آن است؛ یعنی بودن بشر و درک حسی و ذهنی آن برای فهم معماری لازم است.
این دو دیدگاه مسبب پیشبرد دیسیپلین یا دانش معماری به دو سوی متفاوت است؛ حتی می توان گفت به دو سوی اندیشۀ بشری. نگاهی که در هنر، در دانش و حتی فرهنگ و تمدن نیز دیده می شود که در ادامه به روش مطالعات معماری و مقایسۀ آن میپردازیم. ما درون ابژه معماری قرار داریم یا ما بیرون از ابژه معماری؟
ابتدا به منظر استقلال دیسیپلینی معماری که نگاه هایی آوانگارد را در پی دارد نگاهی میاندازیم که چندسالی است وارد ایران شده است، اما سابقهای حداقل 500ساله در غرب دارد؛ از دوران رنسانس و از زمانی که آلبرتی شروع به مدونکردن افکار خود به صورت تئوری معماری کرد، نگاهی که از زبان فردی غیرمعمار و نویسندهای توانا وارد دیسیپلین شد و در مورد معماری و استقلال آن از باقی دانشها و هنرهای موجود در زمانه میگفت. معماری تا رنسانس یک حرفه و پیشه بود و به عنوان یک دانش ساختمانی دیده میشد و هدف آن ساختن بود. اما آلبرتی در بخشی از کتابش، معمار را با ترسیمات هندسی میشناسد و اولین کسی است که معمار را بالاتر از سازندۀ ساختمان قلمداد کرده و وظیفۀ معمار را ترسیم ایدهای که در ذهن دارد، میداند و این ترسیم را از نقاشی جدا میکند:
«طراحی نظمدادن به خطوط زاویههاست، چیزی که در ذهن شکل گرفته و هنرمند نابغه آن را میکشد» (Kruft،1996).
این نوع نگاه تقریباً نگاهی نو به معماری و هنر بود که میخواست شرایط معماری را درون آن بسنجد. نگاهی که نگران کاربر و مشکلاتش نیست، اما در راستای تغییرات در معماری تلاش میکند. یعنی با وجود اینکه در این نگاه، گاهی به خیلی از مسائل همراه با معماری در ساخت و محیط و کاربر توجه میشود، اما اصلْ ایدۀ ذهنی معمار است که نسبت به خواسته های کاربر و کارفرما اولویت دارد و هنرمند معمار را درجایگاهی بالاتر از دیگران قرار میدهد. این دیدگاه شاید دیدگاهی خودپرستانه و از بالا به نظر برسد ولی اگر این نگاه نبود، مطمئناً پیشرفتی درون معماری شکل نمیگرفت. این جریان طی سالها حفظ شده است. نگاهی که از دوران مدرن و ادامۀ آن در دوران معاصر به سمت ایجاد سبکها و نگاه های متفاوت در معماران بزرگی چون لوکوربوزیه، میسوندرو، ونتوری و آیزنمن و به سوی تولید ایدههای آوانگارد رفته است.
اثری از تام ویسکامپ
نگاهی که معماران معاصر به دور از نگرانی از برخی عملکردها به ایدهپردازی و ترسیم پرداخته و بعد از اینکه ایده را در ذهن شکل دادند، به امر ساخت پرداخته اند. در این نگاه توجه به فرهنگ، اجتماع، سیاست، تاریخ، فلسفه و باقی مقولات بشری جایگاه ویژه ای دارد، ولی این بهرهمندی بیشتر در خلاقیت معمارانه و ایده و کانسپت معماری به صرف معمارانهبودن و تغییر در ساختارهای دیسیپلین معماری رخ میدهد و نه در ایجاد محیطی همخوان با مقولات فرهنگی و زمینه ای، که تا حدی خود را در فرم معماری نشان می دهد. فرم معماری عینیت بخشیدن به کانسپت معماری است. فرم هدف غایی نیست، اما معماری بدون فرم نیز معماری نیست.
یعنی همراهی باقی دیسیپلینها در معماری در راستای حل مسائل انسانی نیست، ولی با توجه به همزیستی معماری و باقی این دانشها، تأثیرات متقابلی بر روی هم دارند. نمونههای بارز آن تأثیر مدرنیته بر معماری، تأثیر جریانهای پستمدرن بر آن، ارتباط معماران نسل جدید با فیلسوفان معاصر اعم از فولدینگ و دیکانستراکشن و… هستند که در این منظر قرار میگیرند.
اسکیسی از دنیل لیبسکیند
نگاه به هنر معاصر در دو قرن اخیر نیز بر این اساس شکل گرفت، نگاهی که برخلاف توجه به بستر و تقلید و الگوهای طبیعی و محیطی، بیشتر بر اساس ایده های ذهنی هنرمند و نگاه او به ساختارهای بشری و زیستی است و بعد از درک از طرف هنرمند، به شکلی از انتزاع یا درک فردی، نمود خارجی و فرمی به خود میگیرد. نمونههای سبکهای نقاشی معاصر و هنرهای دیگر نه در راستای الگوهای محیطی، که در نهایت به هنر کانسپشوال[3] منتهی شد.
در سالهای اخیر کمی از حلاوت معماری به عنوان یک دیسیپلین کاملاً مستقل کاسته شده حتی افرادی که ساختار معماری را با این نگاه به جهانیان شناساندند گاهی در راستای همزیستی با دیگر دیسیپلینها پیش میروند.
گاهی معماران مختلف در طیف بینابینی فعالیت می کنند. گاهی ابتدا در طیف نگاه استقلالگرایانه بوده و بعد به ترکیبی از دو نگاه روی میآورند. افرادی چون دنیل لیبسکیند، نمونۀ بارز این الگوست؛ کسی که با نگاهی آوانگارد در راستای مرزهای دیسیپلین گام برمیداشت، اما دیگر آن حلاوت سابق را ندارد. راجع به این تغییر بهطور مبسوط در مقاله سوم و مقایسه این دو نگاه صحبت خواهد شد. با توجه به هدف این نوشتار، به یکی از جدیدترین ایدههای هر نوع نگاه نیز اشاره میشود و در آخر با نگاهی متفاوت از طریق دانش علوم شناختی و نوروساینس، این نوع منظر را از طریق ذهن عاملان آن نیز تا حدودی بررسی میکنیم.
طرحی از دنیل لیبسکیند
با وجود تغییرات زیاد هیچگاه این نگاه در بین اعضای دیسیپلین از بین نمیرود و حتی با ایدههای جدیدتر بروز پیدا میکند. یکی از اصلیترین مدافعان این نگاه در دهههای اخیر، پیتر آیزنمن است که سالها با تلاش برای استقلال دیسیپلین معماری سعی در پیشروی در این رشته کرده و با توجه به نمونه های فراوان پروژهها و ایدههای معمارانه، تأثیر زیادی بر محیط آکادمیک این رشته داشته است. این نگاه حتی در برخی مدارس معماری پیشرو نیز که با این نگاه به آموزش معماری میپردازند دیده می شود. نمونۀ بارز آن، مدرسه انجمن معماری لندن[4]، سایآرک[5]، پرت[6] و انگوانته[7] است.
جدید ترین سبک یا به نوعی پروژۀ فکری معماری که میتوان در این نظرگاه اشاره کرد، ایدهگرفتن از فلسفۀ هستیشناسی شیءمحور است.
طبق تعریف گراهام هارمن از فلسفۀ هستیشناسی شیءمحور، در این بیان فلسفی دو نوع نگرش به اشیاء و رابطه آن در جهان وجود دارد. یکی تقلیلدهنده به پایین است که در آن اشیاء را به اجزای کوچک سازندۀ آنها تقلیل میدهند و از این زاویه، آن را بررسی میکنند؛ نگاهی که معمولاً جامعۀ علمی در آن نقش دارد. این نوع نگاه فلسفی در به رسمیتشناختن استقلال و قدرت اشیاء، در مقیاسهایی به جز مقیاس بسیار خرد شکست میخورند (روحی،1399).
نوع دوم، فلسفههای تقلیلدهندۀ به بالا هستند. در این نوع نگاه، چیزی که ما به عنوان اشیاء نام میبریم، مجموعهای از ویژگیها هستند و این تعریف اشیاء را با روابطشان با محتوای آگاهی و ساختارهای جامعه و زبان شکل میدهد (روحی،1399).
اثری از مارک فاستر گیچ
هارمن در هستیدادن به اشیاء، به نوعی به روح درونی اشیاء اعتقاد دارد و میگوید: «به دنبال روح یک شیء باش». قاعدۀ کلی خوبی که برای فلسفه شیءمحور است(روحی،1399). ولی او این نگاه را در فلسفهای سکولار نشان میدهد و تمام موجودات جهان حتی گیاه، حیوان، انسان و… را به عنوان یک شیء در نظر میگیرد که در ارتباط با دیگر اشیاء از هستی مستقلی شکل گرفتهاند و از نگاه سوژۀ پدیدارنده از بالا مفهوم و هستی پیدا نمیکنند.
این نگاه توسط معمارانی چون تام ویسکامپ، مارک فاستر گیج، دیوید رو و… دنبال میشود. این سبک کاملاً از الگوی اولیۀ نگاه بیرونی به معماری شکل میگیرد. فلسفهای که اشیاء را نهتنها به عنوان ابژه، بلکه بهعنوان سوژهای خودایستا در نظر میگیرد که هرکدام به طور مستقل از هستی درونی شکل گرفتهاند. حتی در این نگاه، معماری نیز به عنوان یک شیء هستی پیدا میکند. با این نگاه معماری، فرم معماری و ایدۀ معماری کاملاً مستقل از نگاه محیطی و روابط محیطی مورد مطالعه و توجه قرار میگیرد و نقد و بحث بر روی آن از طریق مطالعات دروندیسیپلینی رخ میدهد.
منابع:
Kruft, Hanno-Walter A History of Architectural Theory from Vitruvius to the Present, 1996, New York.